به پژمرد لاله بيفتاد سرو طبيبان لشگر بزرگان شهر مداواى بيمارى انگيختند ز قاروره و نبض جستند راز طبيب ارچه داند مداوا نمود پژوهش كنان چاره جستند باز به چاره گرى نامد آن در به چنگ چووقت رحيل آيد از رنج و درد چنان افشرد روزگارش گلو سگالش بسى شد در آن رنج و تاب چراغى كه مرگش كند دردمند هر آن ميوه اى كو بود دردناك پزشكى كه او چاره جان كند شناسنده ى حرف نه تخت نيل رخ طالع اصل بى نور يافت نديد از مداراى هيچ اخترى چو ديد اختران را دل اندر هراس چو اسكندر آيينه در پيش داشت تنى ديد چون موى بگداختهنه در طبع نيرو نه در تن توان نه در طبع نيرو نه در تن توان
به چنگال شاهين تبه شد تذرو نشستند برگرد سالار دهر ز هر گونه شربت برآميختند نشيننده را رفتن آمد فراز چو مدت نماند از مداوا چه سود نيامد به كف عمر گم گشته باز كه پوينده يابد زمانى درنگ زمانه برآرد بهانه به مرد كه بر مرگ خويش آيدش آرزو نيفتاد از آن جمله رايى صواب هم از روغن خويش يابد گزند هم از جنبش خود درافتد به خاك چو درمانده بيند چه درمان كند حساب فلك راند بر تخت و ميل نظرهاى سعدان ازاو دور يافت در آزرم هيلاج ياريگرى هراسنده شد مرد اخترشناس نظر در تنومندى خويش داشت گريزنده جانى به لب تاختهخميده شده زاد سرو جوان خميده شده زاد سرو جوان