چو شمع از جدا گشتن جان و تن طلب كرد ياران دمساز را كه كشتى درآمد به گرداب تنگ خروش رحيل آمد از كوچگاه فلك پيش ازين برمن آسوده گشت به كينه كند درمن اكنون نگاه چنان بر من آشفته شد روزگار چه تدبير سازم كه چرخ بلند كجا خازن لشگر و گنج من كجا لشگرم تا به شمشير تيز سكندر منم خسرو ديو بند كمر بسته و تيغ برداشته به طوفان شمشير زهر آب خورد بسى خرد را كرده از خود بزرگ شكسته بسى را بهم بسته ام ستم را به شفقت بدل كرده نيز ز قنوج تا قلزم و قيروان چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد نبشتم بسى كوه و دريا و دشتبه داراى دولت سرافراختم به داراى دولت سرافراختم
به صد ديده بگريست بر خويشتن به صحرا نهاد از دل آن راز را دهن باز كرد آن دمنده نهنگ به نخجير خواهد شدن مهد شاه به آسايشم داشت بر كوه و دشت همان مهربانى شد از مهر و ماه كه ره ناورم سوى سامان كار كلاه مرا در سر آرد كمند به رشوت مگر كم كند رنج من دهند اين تبش را ز جانم گريز خداوند شمشير و تخت بلند يكى گوش ناسفته نگذاشته زدرياى قلزم برآورده گرد بسى گوسفندان رهانده ز گرگ بسى بسته را نيز بشكسته ام بسا مشكلى را كه حل كرده نيز چو ميغى روان بود تيغم روان نه زنجير دام گلوگير شد كز آنسان كسى در نداند نبشتز دارا به دولت سرانداختم ز دارا به دولت سرانداختم