به فرمان من نيست گردان سپهر كفى خاكم و قطره اى آب سست ز پروردگيهاى پروردگار كه چندان كه شايد شدن پيش و پس در آن وقت كردم جهان خسروى چو آمد كنون ناتوانى پديد مده بيش ازينم شراب غرور زدوزخ مشو تشنه را چاره جوى دعا را به آمرزش آور به كار چو رخت از بر كوه برد آفتاب شب آمد چه شب كاژدهائى سياه شبى سخت بى مهر و تاريك چهر ستاره گره بسته بر كارها فلك دزد و ماه فلك دزدگير جهان چون سيه دودى انگيخته در آن شب بدانگونه بگداخت شاه چو از مهر مادر به ياد آمدش بفرمود كز روميان يك دبير به دود سيه در كشد خامه رادر آن نامه سوگندهاى گران در آن نامه سوگندهاى گران
نه من داده ام گردش ماه و مهر ز نر ماده اى آفريده نخست به آنجا رسيدم سرانجام كار مرا بود بر جملگى دسترس كه هم جان قوى بود و هم تن قوى به ديگر كده رخت بايد كشيد كه هست آب حيوان ازين چاه دور سخن در بهشتست و آن چارجوى مگر رحمتى بخشد آمرزگار سر شاه شاهان در آمد به خواب فرو بست ظلمت پس و پيش راه به تاريكى اندر كه ديدست مهر فرو دوخته لب به مسمارها بهم هردو افتاده در خم قير به موئى ز دوزخ درآويخته كه در بيست و هفتم شب خويش ماه پريشانى اندر نهاد آمدش كه باشد خردمند و بيدار و پير نويسد سوى مادرش نامه رافريبنده چون لابه مادران فريبنده چون لابه مادران