همه تخت و پيرايه را سوختم نشستم به كنجى چو افتادگان هوسهاى اين نقره زر خريد چو پيمانه پر گشت و پرتر كنى همان به كه پيش از برانگيختن ندارم سر تاج و سوداى تخت درين غار چون عنكبوتان غار يكى دير خارا بدست آورم به اشك خود از گوهر جان پاك بپيچم سر از هر چه پيچيدنى شوم مرغ و در كوه طاعت كنم به آسانى از رنجها نگذرم چو هنگام رفتن در آيد فراز مرا چون پدر در مغاك افكنيد چو از مرگ بسيار يادآورى وگر نارى از تلخى مرگ ياد سرانجام در دير كوهى نشست دل از شغل عالم به طاعت سپرد تو نيز اى جوان از پس پير خويشكه در عالم اين چرخ نيرنگ ساز كه در عالم اين چرخ نيرنگ ساز
به تخت كيان تخته بردوختم به آزادى جان آزادگان بسا كيسه كز نقره و زر دريد به سر دركنى هر چه در سر كنى شوم دور ازين جاى بگريختن كه ترسم شبيخون درآيد به بخت ز مور و مگس چند گيرم شكار در آن دير تنها نشست آورم فرو شويم آلودگيهاى خاك بسيچم به كار بسيچيدنى به تخم گياهى قناعت كنم كه دشوار ميرم چو آسان خورم كنم بر فرشته در ديو باز كفى خاك را زير خاك افكنيد شكيبنده باشى در آن داورى به دشوارى آن در توانى گشاد ز شغل جهان داشت يك باره دست برين زيست گفتن نشايد كه مرد مگردان ازين شيوه تدبير خويشنه آن كرد كان را توان گفت باز نه آن كرد كان را توان گفت باز