ز بس گنج كه آنروز بر باد رفت ز چندان زن و مرد و برنا و پير چو ماند اين يكى رشته گوهر بجاى به اقبال اين گوهر گوهرى به كم مدت آن مرز ويرانه بوم در آن رخنه منگر كه از پيچ و تاب نگر تا بدين شاه گردون سرير گلين بارويش را زبس برگ و ساز برآراست ويرانه اى را به گنج ز هر گنجى انگيخت صد گونه باغچو ز آبادى آن ملك را نور داد چو ز آبادى آن ملك را نور داد
شب شنبه را گنجه از ياد رفت برون نامد آوازه اى جز نفير دگر ره شد آن رشته گوهر گراى از آن دايره دور شد داورى به فر وى آبادتر شد ز روم شد از مملكت دور اكنون خراب دگر باره چون شد عمارت پذير به ديوار زرين بدل كرد باز به تيمارى از مملكت برد رنج برافروخت بر خامه اى صد چراغخرابى ز درگاه او دور باد خرابى ز درگاه او دور باد