انجامش روزگار ارسطو
بپالود روغن ز روشن چراغ به كف برنهاد آن نوازنده سيب نفس را چو زين طارم نيل رنگ بخنديد و گفت الرحيل اى گروه ز يزدان پاك آمد اين جان پاك بگفت اين و برزد يكى باد سرد چوبگذشت و بگذاشت آسيب را
چوبگذشت و بگذاشت آسيب را
بفرمود كارند سيبى ز باغ به بوئى همى داد جان را شكيب گذرگه درآمد به دهليز تنگ كه صبح مرا سر برآمد ز كوه سپردم دگر ره به يزدان پاك برآورد گردون ازو نيز گرد به باران بينداخت آن سيب را
به باران بينداخت آن سيب را