ستاره دل از داد برداشته به آن هم نشينان كه بودند پيش چنين گفت كايمن مباشيد كس كه اين اختران گر چه فرخ پيند چو نحس اوفتد دور سيارگان شمار ستم تا نيايد به سر چو باز اختر سعد يابد قران فلك تا رسيدن بدان بازگشتچو گفت اين پناهنده را كرد ياد چو گفت اين پناهنده را كرد ياد
ستمگر شده داد بگذاشته خبر داد از اندازه عمر خويش از اين هفت هندوى كحلى جرس ز نافرخى نيز خالى نيند بود دور دور ستمكارگان به گيتى نيايد كسى دادگر به نيكى رسد كار نيك اختران ورقهاى ما بارى اندر نوشتفروبست لب ديده برهم نهاد فروبست لب ديده برهم نهاد