به نوبتگه شه دو هندوى بام فرستاده ام هر دو را نزد شاه عروسى كه با مهر مادر بود ببايد چو آيد بر شهريار چو من نزل خاص تو جان داده ام چنان باز گردانش از نزد خويشمرا تا بدينجا سرآيد سخن مرا تا بدينجا سرآيد سخن
يكى مقبل و ديگر اقبال نام كه ياقوت را درج دارد نگاه به ار پرده دارش برادر بود چنين پردگى را چنان پرده دار جگر نيز با جان فرستاده ام كز اميد من باشد آن رفق بيشتو دانى دگر هر چه خواهى بكن تو دانى دگر هر چه خواهى بكن