گر آهن نبودى بر آن در كليد گر افسونگر از چاره سرتافتى چو زخم زبان هم نبودى به بند ز چاره حكيم ار هراسان شدى گر از زاهدان بودى آن كار بيش و گر زين همه بيش بودى شمار پناهنده ى بخت بيدار او ز هر عبره كاندر شمار آمدش ز بزم طرب تاب شغل شكار يكى روز مى خوردن آغاز كرد برامش نشستند رامشگران سراينده اى بود در بزم شاه وشى جامه اى داشتى هفت رنگ تماشاى آن جامه ى نغز باف بر آن جامه ى چون گل افروخته خداوند آن جامه ى نغز كار ز بس زخمه ى دود و تاراج گرد چو خنديد بر يكديگر تاروپود كهن جامه را داد سازى دگرچو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت
به افسونگران چاره كردى پديد به مرد زبان دان فرج يافتى ز راى حكيمان شدى بهره مند به زهد و دعا سختى آسان شدى به پيغمبران بردى آن كار پيش به ايزد پناهيدى انجام كار شدى يار او ساختى كار او نمودار عبرت به كار آمدش نديدى به بازيچه در هيچ كار در خرمى بر جهان باز كرد كشيدند بزمى كران تا كران كه شه را درو بيش بودى نگاه چو گل تاروپودش برآورده تنگ دل شاه را داده بر وى طواف ز كرباس خام آستر دوخته گران جامه زو تا بسى روزگار وشى پوش را جامه شد سالخورد سرآينده را آخر آمد سرود وشى زير كرد آستر برزبربدو گفت كى مدبر بدسرشت بدو گفت كى مدبر بدسرشت