گمان بودشان كانچه قرنش دراست از اين روى در شبهت افتاده اند جز اين گفت با من خداوند هوش بر آن گوش چون تاج انگيخته ز زر گوش را گنجدان داشتى بجز سرتراشى كه بودش غلام مگر كان غلام از جهان درگذشت تراشنده استادى آمد فراز چو موى از سر مرزبان باز كرد كه گر راز اين گوش پيرايه پوش چنانت دهم گوشمال نفس شد آن مرد و آن حلقه در گوش كرد نگفت اين سخت با كسى در جهان ز پوشيدن راز شد روى زرد يكى روز پنهان برون شد ز كاخ به بيغوله اى ديد چاهى شگرف كه شاه جهان را درازست گوش سوى خانه آمد به آهستگى خنيده چنين شد كزان چاه چستز چه سربرآورد و بالا كشيد ز چه سربرآورد و بالا كشيد
نه فرخ فرشته كه اسكندر است كه صاحب دو قرنش لقب داده اند كه بيرون از اندازه بودش دو گوش ز زر داشتى طوقى آويخته چو گنجش ز مردم نهان داشتى سوى گوش او كس نكردى پيام به ديگر تراشنده محتاج گشت به پوشيدگى موى او كرد باز بدو مرزبان نرمك آواز كرد به گوش آورم كاورد كس به گوش كه نا گفتنى را نگوئى به كس سخن نى زبان را فراموش كرد چو كفرش همى داشت در دل نهان كه پوشيده رازى دل آرد به درد ز دل تنگى آمد به دشتى فراخ فكند آن سخن را در آن چاه ژرف چو گفت اين سخن دل تهى شد ز جوش نگه داشت مهر زبان بستگى برآهنگ آن ناله نالى برستهمان دست دزدى به كالا كشيد همان دست دزدى به كالا كشيد