فرستاد كارندش از جاى پست رقيبان بفرمان شه تاختند درآمد شبانه به نزديك شاه خبر داشت كان سد اسكندريست زمين بوسه دادش كه پرورده بود پس آنگاه شاهش بر خويش خواند بدو گفت كز قصه كوه و دشت كه دلتنگم از گردش روزگار شبان گفت كاى خسرو تخت گير ز تخت زرت ملك پرنور باد نخستم خبر ده كه تا شهريار بدان تا سخن گو بدان ره برد پسنديد شاه از شبان اين سخن نگفت از سر داد و دين پرورى بدو حال آن نوش لب باز گفت دگر باره خاك زمين بوسه داد چنين گفت كانگه كه بودم جوان ازان بزم داران كه من داشتم ملك زاده اى بود در شهر مروسهى سرو را كرده بالاش پست سهى سرو را كرده بالاش پست
بر آن خسروى بام عالى نشست شبان را به خواندن سرافراختند سراپرده اى ديد بر اوج ماه نمودار فالش بلند اختريست ديگر خدمت خسروان كرده بود به گستاخيش نكته اى چند راند فرو خوان به من بر يكى سرگذشت مگر خوش كنم دل به آموزگار به تاج تو عالم عمارت پذير ز تاج سرت چشم بد دور باد ز بهر چه بر خاطر آرد غبار سخن گفتن او بدان در خورد كه آن قصه را باز جست اصل و بن سخن چون بيابانيان سرسرى شبان چون شد آگه ز راز نهفت وزان به دعائى دگر كرد ياد نكردم بجز خدمت خسروان وزايشان سر خود برافراشتم بهى طلعتى چون خرامنده سرودماغ گل از خوب روئيش مست دماغ گل از خوب روئيش مست