عروسى ز پائين پرستان او شد از گوشه ى چشم زخمى نژند در آن تب كه جز داغ دودى نداشت سهى سرو لرزنده چون بيد گشت ملك زاده چون ديدگان دلستان از آن پيش كان زهر بايد چشيد ز نوميدى او به يكبارگى در آن ناحيت بود از انديشه دور بسى وادى و غار ويران در او در آن رستنى را نه بيخ و نه برگ كسى كوشدى نااميدى از جهان نديدند كس را كز آن شوره دشت ملك زاده زاندوه آن رنج سخت رفيقى وفادار ديرينه داشت خبر داشت كان شاه اندوهناك چو دزدان ره روى را بازبست بنشناخت بانگى بر او زد بلند چو افكنده بودش چو سرو روان سوى خانه خود به يك تركتازنهانخانه اى داشت در زير خاك نهانخانه اى داشت در زير خاك
كزو بود خرم شبستان او تب آمد شد آن نازنين دردمند بسى چاره كردند و سودى نداشت بدان حد كزو خلق نوميد گشت به كار اجل گشت هم داستان از آن نوش لب خويشتن دركشيد گرفت از جهان راه آوارگى بيابانى از كوه و از بيشه دور كنام پلنگان و شيران در او بنام آن بيابان بيابان مرگ در آن محنت آباد گشتى نهان به مأوا گه خويشتن بازگشت سوى آن بيابان گرائيد رخت كه مهر ملك زاده در سنيه داشت در آن ره كند خويشتن را هلاك سوى او خراميد تيغى به دست بر او حمله اى برد و او را فكند فرو هشت برقع بروى جوان به چشم فرو بستش آورد بازنشاندش در آن خانه ى اندوهناك نشاندش در آن خانه ى اندوهناك