يكى ز استواران بر او برگماشت به آبى و نانى قناعت نمود ملك زاده زندانى و مستمند فروماند سرگشته در كار خويش جوانمرد كو بود غمخوار او عروس تبش ديده را چاره ساخت طبيبى طلب كرد علت شناس پرى رخ ز درمان آن چيره دست همان آب و رنگش درآمد كه بود چو گشت از دوا يافتن تندرست جوانمرد چون ديدگان خوب چهر شبى خانه از عود پرطيب كرد چو آراست آن بزم چون نوبهار شد آورد شاه نظر بسته را ز رخ بند برقع برانداختش ملك زاده چون يك زمان بنگريد از آن دوزخ تنگ تاريك زشت چه گويم كه چون بود ازين خرمى شهنشه چو گفت شبان كرد گوشبرآسود از آن رنج و آرام يافت برآسود از آن رنج و آرام يافت
كزو راز پوشيده پوشيده داشت وزين بيش چيزيش رخصت نبود دل وديده و دست هر سه به بند كه نارفته چون آمد آن راه پيش كمر بست در چاره ى كار او دلش را به صد گونه شربت نواخت گرانمايه را داشت يك چند پاس از آن تاب و آن تب به يكباره رست تماشا طلب كرد و شادى نمود دواى دل خويش را بازجست ملك زاده را جويد از بهر مهر يكى بزم شاهانه ترتيب كرد نشاند آن گل سرخ را بر كنار مهى از دم اژدها رسته را در آن بزمگه بر دو بنواختش مى و مجلس و نقل و معشوقه ديد همش حور حاصل شده هم بهشت بود شرح از اين بيش نامحرمى به مغز رميده برآورد هوشكزان پير پخته مى خام يافت كزان پير پخته مى خام يافت