نيوشنده يك تن كه بخرد بود هنر پيشه را پيش خواند اوستاد چه مشغولى از دانشت باز داشت چنين باز داد ارشميدس جواب مرا بيشتر زانك بنواخت شاه جوانى و زانسان بتى خوب چهر بدان صيد وامانده ام زين شكار چو دانست استاد كان تيز هوش بگفت آن پري روى را پيش من ببينم كه تاراج آن تركتاز شد آن بت پرستنده ى فرمان پذير برآميخت دانا يكى تلخ جام نه خلطى كه جان را گزايش كند بپرداخت از شخص او مايه را فضولى كز آن مايه آمد به زير چو پر كرد از اخلاط آن مايه طشت طراوت شد از روى و رونق ز رنگ بخواند آن جوان هنرمند را كه بستان دلارام خود را بنازجوانمرد چون در صنم بنگريست جوانمرد چون در صنم بنگريست
ز نابخردان بهتر از صد بود كه چونست كز ما نيارى تو ياد به بي دانشى عمر نتوان گذاشت كه بر تشنه ى راه زد جوى آب به من داد چينى كنيزى چو ماه بدان مهربان چون نباشم به مهر كه يك دل نباشد دلى در دو كار به شهوت پرستى برآورد جوش ببايد فرستاد بى انجمن تو را از سر علم چون داشت باز فرستاد بت را به داناى پير كه از تن برون آورد خلط خام ولى آنكه خون را فزايش كند دوتا كرد سرو سهى سايه را به طشتى در انداخت دانا دلير بت خوب در ديده ناخوب گشت شد از نقره ى زيبقى آب و سنگ بدو داد معشوق دلبند را سرشادمانه سوى خانه بازبه استاد گفت اين زن زشت كيست به استاد گفت اين زن زشت كيست