كجا آنكه من دوستارش بدم بفرمود دانا كه از جاى خويش سرطشت پوشيده را برگرفت بدو گفت كاين بد دلارام تو دليل آنكه تا پيكر اين كنيز چو اين مايه در تن نمي دانيش چه بايد ز خون خلط پرداختن مريز آب خود را در اين تيره خاك دراين قطره آب ناريخته به چندين كنيزان وحشى نژاد يكى جفت تنها تو را بس بود از آن مختلف رنگ شد روزگار چو يك رنگ خواهى كه باشد پسر چو ديد ارشميدس كه داناى روم به عذرى چنين پاى او بوسه داد وليكن دلش ميل آن ماه داشت دگر ره چو سبزى درآمد به شاخ بنفشه دگر باره شد مشگپوش گل روى آن ترك چينى شكفتدل ارشميدس درآمد به كار دل ارشميدس درآمد به كار
همه ساله در بند كارش بدم بيارندش آن طشت پوشيده پيش دران داورى ماند گيتى شگفت بدين بود مشغولى كام تو از اين بود پر بود پيشت عزيز به صورت زن زشت مي خوانيش بدين خلط و خون عاشقى ساختن كز اين آب شد آدمى تابناك بسى خرميهاست آميخته مده خرمن عمر خود را به باد كه بسيار كس مرد بى كس بود كه دارد پدر هفت و مادر چهار چو دل باش يك مادر و يك پدر چگونه كشيد انگبين را ز موم وزان پس نظر سوى دانش نهاد كه الحق فريبنده ى دلخواه داشت سهى سرو را گشت ميدان فراخ سر نرگس آمد ز مستى به جوش شمال آمد و راه ميخانه رفتچو مرغان پرنده بر شاخسار چو مرغان پرنده بر شاخسار