ز تعليم دانا فروبست گوش پريوار با آن پرى چهره زيست عتاب خود استاد ازاو دور داشت چو بگذشت ازين داستان يك دو سال گل سرخ بر دامن خاك ريخت فرو خورد خاك آن پرى زاده را فلك پيشتر زين كه آزاده بود همان مهر و خدمتگرى پيشه داشت پياده نهاده رخش ماه را خجسته گلى خون من خورد او چو چشم مرا چشمه ى نور كرد رباينده ى چرخ آنچنانش ربود بخشنوديى كان مرا بود از او مرا طالعى طرفه هست از سخن در آن عيد كان شكر افشان كنم چو حلواى شيرين همى ساختم چو بر گنج ليلى كشيدم حصار كنون نيز چون شد عروسى بسر ندانم كه با داغ چندين عروسبه ار نارم اندوه پيشينه پيش به ار نارم اندوه پيشينه پيش
در عيش بگشاد بر ناز و نوش چه ايمن كسى كو نهان چون پريست دلش را بدان عشق معذور داشت غزاله شد از چشم چينى غزال سراينده ى بلبل ز بستان گريخت چنان چون پرى زادگان باده را از آن به كنيزى مرا داده بود همان كاردانى در انديشه داشت فرس طرح كرده بسى شاه را بجز من نه كس در جهان مرد او ز چشم منش چشم بد دور كرد كه گفتى كه نابود هرگز نبود چگويم خدا باد خشنود از او كه چون نو كنم داستان كهن عروسى شكر خنده قربان كنم ز حلواگرى خانه پرداختم دگر گوهرى كردم آنجا نار به رضوان سپردم عروسى دگر چگونه كنم قصه روم و روسبدين داستان خوش كنم وقت خويش بدين داستان خوش كنم وقت خويش