به افسونگرى سنگ را زر كند از آن بيشتر گنج زر ساختست گرش سر نبرد سر تيغ شاه سپاه آورد دشمنان را به رنج به آزار او شه شتابنده گشت به تدبير آن شد كزان جان پاك چو از آتش خشم شاهنشهى بسى چيد بر خدمت شهريار كه آن زن زنى پارسا گوهرست كمر بسته ى توست در ملك شام بسى گشت چون چاكران گرد من منش دل به دانش برافروختم كه چندان به دست آرد از برگ و ساز بر او طالعى ديدم آراسته جز او هر كه اين صنعت آرد به كار به هشيارى طالع مال سنج كنون كان كفايت به دست آمدش چو شه پوزش راى دستور يافت چو دستور گرد از دل شه ربودبفرمود تا عذر شاه آورد بفرمود تا عذر شاه آورد
صدف ريزه را لل تر كند كه قارون به خاك اندر انداختست جهان زود گيرد به گنج و سپاه سپاهى نگردد مگر گرد گنج ز گرمى چو خورشيد تابنده گشت به تدبير دشمن برآرد هلاك به دستور دانا رسيد آگهى بسى چربى آورد با او به كار جهانجوى را كمترين چاكرست به گوهر كنيز و به خدمت غلام به چندين هنر گشت شاگرد من نهانى در او چيزى آموختم كه گردد ز خلق جهانى نياز خبر داده از گنج و از خواسته جوى نارد از گنج او در شمار بجز ماريه كس نشد مار گنج بجاى نياكان نشست آمدش دل خويش از آن داورى دور يافت سوى ماريه كس فرستاد زودهمان قاصدى سر به راه آورد همان قاصدى سر به راه آورد