افسانه ى ماريه قبطيه
زن كاردان چون شنيد اين سخن فرستاده اى را برآراست كار كه چندين ترازوى گنجينه سنج چو بر گنج دادن دلش راه برد درم دادن آتش كشد كينه را
درم دادن آتش كشد كينه را
گشاد از زر تازه گنج كهن فرستاد گنجى سوى شهريار به يكجاى چندان نديدست گنج هلاك از خود و كينه از شاه برد نشاند ز دل خشم ديرينه را
نشاند ز دل خشم ديرينه را