كه مردى عزيزى و آزاد چهر شنيدم چو اينجا وطن ساختى كنون رخت و بنگاهت آنجا رسيد ببايد چنين گنج را دسترنج اگر راست گفتى كه چونست حال وگر بر دروغ افكنى اين اساس نيوشنده چون ديد كز خشم شاه زمين بوس شه تازه تر كرد باز نديده جهان نقش بيداد تو رعيت زدادت چنان دلخوشند مرا مال و نعمت زمين زاد توست اگر مي پذيرى زمن هر چه هست به كمتر غلامى دهم شاه را چو شه گفت كاحوال خود باز گوى من اول كه اينجا رسيدم فراز دلم را غم بي نوائى شكست وزان پيشه نيزم نوائى نبود به شهرى كه داور بود پى فراخ ز هر سو سراسيمه مي تاختمزنى داشتم قانع و سازگار زنى داشتم قانع و سازگار
به فرخندگى در تو ديده سپهر به يك روزه روزى نپرداختى كه نتواندش كاروانها كشيد وگرنه من اولي تر آيم به گنج زمن ايمنى هم به سر هم به مال سر و مال بستانم از ناسپاس بجز راستى نيست او را پناه چنين گفت كاى شاه عاجز نواز به نيكى شده در جهان ياد تو كه گر جان بخواهى به پيشت كشند هم از داده تو هم از داد توست بگو تا برافشانم از جمله دست زنم بوسه اين خاك درگاه را بگويم كه اين آب چون شد به جوى تهى دست بودم ز هر برگ و ساز گرفتم ره نانوائى بدست كه در كار و كسبم وفائى نبود شود دخل بر نانوا خشك شاخ به بى برگى آن برگ مي ساختمقضا را شد آن زن ز من باردار قضا را شد آن زن ز من باردار