شب و روز از انديشه چندان نخفت به خم درشد از خلق پى كرد گم كسى كو سماعى نه دلكش كند مگر كان غنا ساز آواز رود چو صاحب رصد جاى در خم گرفت بر آهنگ آن ناله كانجا شنيد چو آن ناله را نسبت از رود يافت كدوى تهى را به وقت سرود چو بر چرم آهو براندود مشك پس آنگه بر آن رسم و هيت كه خواست در او نغمه و نالهاى درست به زير و بم ناله رود خيز ز نرمى و تيزى ز بالا و زير چنان نسبت نالش آمد به دست همان نسبت آدمى تا دده چنان كادمى زاد را زان نوا سباع و بهائم بر آن ساز جفت چو بر نسبت ناله هر كسى ز موسيقى آورد سازى برونچنان ساخت هر نسبتى را خروش چنان ساخت هر نسبتى را خروش
كاغانى برون آوريد از نهفت نشان جست از آواز اين هفت خم صداى خم آواز او خوش كند در آن خم بدين عذر گفت آن سرود پى چرخ و دنبال انجم گرفت نمودارى آورد اينجا پديد در آن پرده گه رودگر رود بافت به چرم اندرآورد و بربست رود نوائي تر انگيخت از رود خشك يكى هيكل از ارغنون كرد راست به اوتار نسبت فرو بست چست گهى نرم زد زخمه و گاه تيز نوا ساخت بر ناله ى گاو و شير كه هر جا كه زد هر دو را پاى بست بر آن رودها شد يكايك زده به رقص و طرب چيره گشتى هوا يكى گشت بيدار و ديگر بخفت به دست آمدش راه دستان بسى كه آن را نشد كس جز او رهنمونكه نالنده را دل درآرد به جوش كه نالنده را دل درآرد به جوش