نوائى دگر باره برزد چو نوش چو بيهوش بود او به يك راه نغز دگر باره زد نسبت هوش بخش فروماند سرگشته بر جاى خود از آن بي هوشى چون به هوش آمدند؟ شد آگه كه داناى دستان نواز نا گفت و چندان ازو عذر خواست چو شد حرف آن نسبت او راه درست به اقرار او مغز را تازه كرد سكندر چو دانست كز هر علومبر افزود پايش در آن سرورى بر افزود پايش در آن سرورى
كه ارسطوى دانا تهى شد ز هوش دد و دام را كرد بيدار مغز كه ارسطو ز جاجست همچون درخش كه چون بي خبر بود از آن دام ودد چه بود آنك ازو در خروش آمدند؟ به دستان بر او داشت پوشيده راز كه آن پرده ى كژ بدو گشت راست نبشت آن او آن خود را بشست مداراى او بيش از اندازه كرد فلاطون شد استاد دانش به رومبه نزد خودش داد بالاترى به نزد خودش داد بالاترى