ز روى و ز مس قالبى ريخته گشاده ز پهلوى اسب بلند چو خورشيد از آن رخنه درتافتى شبانى بر آن ژرف وادى گذشت طلسمى درفشنده دروى پديد ستورى مسين ديد در پيكرش در آن رخنه از نور تابنده هور بر او خفته اى ديد ديرينه سال بدستش در از رنگ انگشترى بر او دست خود را سبك تاز كرد چو انگشترى ديد در مشت خويش دگر نقد شاهانه آنجا نيافت گله پيش در كرد و مي رفت شاد چو از رايت شير پيكر سپهر شبان رفت نزديك صاحب گله بدان تانگين را نهد پيش او چو صاحب گله ديد كامد شبان بپرسيد از او حال ميش و بره شبانه به هنگام گفت و شنيددگرره پديدار گشت از نهفت دگرره پديدار گشت از نهفت
وزآن صورت اسبى انگيخته يكى رخنه چون رخنه آبكند نظر نقش پوشيده دريافتى مغاكى تهى ديد بر ساده دشت شبانه در آن ژرف وادى رسيد يكى رخنه با كالبد در خورش نگه كرد سر تا سرين ستور نگشته يكى موى مويش ز حال نگينى فروزنده چون مشترى وز انگشتش انگشترى باز كرد نهادش بزودى در انگشت خويش ستودان رها كرد و بيرون شتافت شكيبنده مي بود تا بامداد برآورد منجوق تابنده مهر گله كرد بر كوه و صحرا يله بداند بهاى كم و بيش او گشاد از سر چرب گوئى زبان نيشنده دادش جوابى سره زمان تا زمان گشت ازو ناپديدگله صاحبش برزد آواز و گفت گله صاحبش برزد آواز و گفت