كه هردم چرا گردى از من نهان نگر تا چه افسون درآموختى شبانه عجب ماند از آن داورى چنان بود كان مرد خاتم پرست نگين دان او را چه زود و چه دير نگين تا به بالا گرفتى قرار چو سوى كف دست گردان شدى نهاد نگين را چنان بد حساب شبان چون از اين بازى آگاه گشت درآمد به بازيگرى ساختن كجا رأى پنهان شدن داشتى چو كردى به پيدا شدن راى خويش به پيدا و پنهان شدن گرد شهر يكى روز برخاست پنهان به راز برهنه يكى تيغ هندى به دست چو خالى شد از خاصگان انجمن دل پادشا را به خود بيم كرد به زنهار گفتش كه كام تو چيست شبان گفت پيغمبرم زود باشچو خواهم نبيند مرا هيچكس چو خواهم نبيند مرا هيچكس
ديگر باره پيدا شوى ناگهان كه بر خود چنين برقعى دوختى در آن كار جست از خرد ياورى به خانم همى كرد بازى بدست گه كرد بالا گهى كرد زير شبان پيش بيننده بود آشكار شبانه زبيننده پنهان شدى كه دارنده را داشتى در حجاب شد اين آزمون كرد بر كوه و دشت چو گردون به انگشترى باختن نگين را ز كف دور نگذاشتى نگين را زدى نقش بر جاى خويش ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر نگين را به كف دركشيد از فراز سوى پادشه رفت و پنهان نشست برو گرد پيدا تن خويشتن بدو پادشاه شغل تسليم كرد فرستنده ى تو بدين جاى كيست به من بگرو از بخت خوشنود باشبدين دعوتم معجزآنست و بس بدين دعوتم معجزآنست و بس