بدو پادشا بگرويد از هراس شبان آنچنان گردن افراز گشت نگين بين كه از مهر انگشترى حكيمان نگر كان نگين ساختند چنان بايد انگيخت نيرنگ و ساز بسى كردم انديشه را رهنمون نا گفت بروى چو شاه اين شنيدهمه پاسداران آن آستان همه پاسداران آن آستان
همان مردم شهر بيش از قياس كه آن پادشاهى بدو بازگشت چگونه رساند به پيغمبرى به حكمت چگونه برانداختند كه ما درنيابيم ازان پرده راز نياوردم اين بستگى را برون بر آن نيز كان نقشى ازو شد پديدگرفتند عبرت بدين داستان گرفتند عبرت بدين داستان