بدو گفت رو به اسكندر بگوى من آنجائيم وين سخن روشنست مرا گر بدست آرد ايزد پرست جوابى كه آن كان فرهنگ سفت شهنشاه را گشت روشن چو روز نيابد به ديدار آن شمع راه سكندر كه دارنده ى تاج بود زمانى نبودى كه فرزانه اى ز هر دانشى كان ز دانندگان سخنهاى سقراط بيدار هوش بران شد دل دانش انديش او نمودند كان پير خلوت پناه سر از شغل دنيا چنان تافتست ز خويشان و ياران جدائى گرفت جهان گر چه كارش به جان آورد ز خون خوردن جانور خو بريد كفى پست از آنجا كه غايت بود جز ايزد پرستيدنش كار نيست نظامى صفت با خرد خو گرفتبه شرحى كه دادند از آن دين پناه به شرحى كه دادند از آن دين پناه
كه هرچ اندرين ره نيابى مجوى گر اينجا خياليست آن بي منست هم از درگه ايزد آيم بدست فرستاده شد با فرستنده گفت كه سقراط شمعى است خلوت فروز جز آن كس كه شب خيز باشد چو ماه به دانش همه ساله محتاج بود ز گوهر ندادى بدو دانه اى رساندندى او را رسانندگان پسند آمدى مر زبان را به گوش كه آرند سقراط را پيش او بر آمد شد خلق بربست راه كه در گور گوئى درى يافتست به كنجى خراب آشنايى گرفت نه ممكن كه سر در جهان آورد پلاسى بپوشيد و ديبا دريد شبان روزى او را كفايت بود به نزديك او خلق را بار نيست نظامى مگر كاين صفت زو گرفتگراينده تر شد بدو مهر شاه گراينده تر شد بدو مهر شاه