فرستاده ى شهريار از برش طبق پوش برداشت از خون در شه از گوهر افشان آن كان گنج پسند آمدش كان سخنهاى چست چو دانست كوهست خلوت گراى شد آن گنج را ديد در گوشه اى ز شغل جهان گشت مشغول خواب تماشاى او در دلش كار كرد بدو گفت برخيز و با من بساز بخنديد دانا كزين داورى كسى كو نهد دل به مشتى گيا چو قرص جوين هست جان پرورم بر آن راهرو نيم جوبار نيست مرا كايم از كاهبرگى ستوه دگر باره شه گفت كز مال و جاه جوابش چنين داد داناى دور من از تو به همت توانگرترم تو با اينكه دارى جهانى چنين مرا اين يكى ژنده ى سالخوردتو با اين گرانى كه دربار توست تو با اين گرانى كه دربار توست
بر شاه شد خواند درس از برش ز در دامن شاه را كرد پر ز گوهر برآمودن آمد به رنج به دعوى گه حجت آمد درست پياده به خلوتگهش كرد راى ز بى توشه اى ساخته توشه اى برآسوده از تابش آفتاب به پايش بجنباند و بيدار كرد كه تا از جهانت كنم بى نياز به ار جز منى را به دست آورى نگردد بگرد تو چون آسيا غم گرده ى گندمين چون خورم كه او را يكى جو در انبار نيست چه بايد گرانبار گشتن چو كوه تمنا چه دارى تو اى نيكخواه كه با چون منى بر مينبار جور كه تو بيش خوارى من اندك خورم نه اى سير دل هم ز خوانى چنين گرانستى ارنيستى گرم و سردطلبكارى من كجا كار توست طلبكارى من كجا كار توست