كه چون آهن دست پيراى تو توانى كه روشن كنى سينه را چو بردن توانى ز آهن تو زنگ دل پاك را زنگ پرداز كن سيه كن روان بدانديش را زبانى است هر كو سيه دل بود به سوداى رنگى مشو رهنمون سياهى كنى سوخته شو چو بيد مگر كاينه زنگى از آهنست از آنجا خبر داد كار آزماى برون آى چون نقره ز آلودگى دماغى كز آلودگى گشت پاك نهانخانه ى صبحگاهى شود ز تو دور كردن ز روزن نقاب چراغى به دريوزه بر كرده گير عمارى كش نور خورشيد باش تو در پاك ميكن ز خاشاك و خار چو سلطان شود سوى نخجيرگاه چو دانى كه آمد به مهمان فرودگرآيى براين در دليرى مكن گرآيى براين در دليرى مكن
پذيراى صورت شد از راى تو در او آرى آيين آيينه را كه تا جاى گيرد در او نقش و رنگ بر او راز روحانيان باز كن بشوى از سياهى دل خويش را نه هر زنگيى خواجه مقبل بود مفرح نگر كز لب آرد برون كه دندان بدو كرد زنگى سپيد كه با آن سياهى دلش روشنست كه نوشاب را در سياهيست جاى ز نقره بياموز پالودگى بچربد بر اين گنبد دودناك حرمگاه سر الهى شود به روزن درافتادن از آفتاب قفائى ز باد هوا خورده گير ز ترك عمارى بر اميد باش طلبكار سلطان مشو زينهار درى رفته بيند فروشسته راه به ناخوانده مهمان بر از ما درودتمناى بالا و زيرى مكن تمناى بالا و زيرى مكن