به جان شو پذيرنده ى بزم خاص به كفش گل آلوده بر تخت شاه چو همكاسه ى شاه خواهى نشست كرا زهره گر خود بود شرزه شير كه شيرى كه بر تخت او بخته شد كسى كو درآيد به درگاه تو ببين تا تو را سر به درگاه كيست گر اين درزنى كمترين بنده باش وگر تو خود شاهى و شهريار تو گرمى مكن گر من از خوى گرم دل تافته كو ز من تفته بود كنون كامد از آسمان بر زمين چو گفت اين سخنهاى پرورده پير برافروخته روى چون آفتاببفرمود تا مرد كاتب سرشت بفرمود تا مرد كاتب سرشت
كه تن را ز دربان نبينى خلاص نشايد شدن كفش بفكن به راه به پيراى ناخن فروشوى دست كه بر تخت سلطان خرامد دلير هم از هيبت تخت او تخته شد خورد سيلى ار گم كند راه تو دل ترسناكت نظرگاه كيست گر اين پاى دارى سرافكنده باش تو را با سگ پاسبانان چكار نگفتم تو را گفتنيهاى نرم به جاسوسى آسمان رفته بود ره آوردش آن بود و ره بردش اين سخن در دل شاه شد جايگير سوى بزم خود كرد خسرو شتاببه آب زر آن نكته ها را نبشت به آب زر آن نكته ها را نبشت