كه تاريك پروانه اى سوى باغ مگر كان چراغ آشنائى دهد منم پيشواى همه هندوان سخنهاى سربسته دارم بسى شنيدم كز اين دور آموزگار خرد رشته ى در يكتاى توست اگر چه خداوند تاجى و تخت اگر گفته را از تو يابم جواب وگر نايد از شه جوابى به دست وليكن نخواهم كه جز شهريار زمن پرسش و پاسخ آيد ز تو جهاندار گفتا بهانه مجوى جهانديده ى هندو زمين بوسه داد چو كرد آفرينى سزاوار شاه كه چون من ز خود رخت بيرون برم؟ يكى آفريننده دانم كه هست نشانش پديد است و او ناپديد وجودش كه صاحب معانى شدست در انديشه يا در نظر جويمشكجا جاى دارد ز بالا و زير كجا جاى دارد ز بالا و زير
روان شد به اميد روشن چراغ من تيره را روشنائى دهد به انديشه پير و به قوت جوان كه نگشايد آن بسته را هر كسى سرآمد توئى بر همه روزگار درفش گره باز كن راى توست بر دانشت نيز داد است بخت پرستش بگردانم از آفتاب دگرباره بر خر توان رخت بست رود در سخن هيچكس را شمار جواب سخن فرخ آيد ز تو سخن هر چه پوشيده دارى بگوى زبانى چو شمشير هندى گشاد بپرسيدش از كار گيتى پناه سوى آفريننده ره چون برم؟ كجا جويمش چون شوم ره به دست؟ در بسته را از كه جويم كليد زمينيست يا آسمانى شد است چو پرسند جايش كجا گويمشبه حجت شود مرد پرسنده سير به حجت شود مرد پرسنده سير