چو انديشه زاين پرده درنگذرد نجويد دگر پرده ى راز را بدين داستانها زند رهنماى گر انديشى آنرا كه ناديده اى بسا كس كه من ديده انگاشتم سرانجام چون ديدمش وقت كار جهانى دگر هست پوشيده روى دگر باره گفتش به من گوى راست جهانى بدين خوبى آراستن چو پيداست كاينجا توانيم زيست چو آنجا نشستنگه آمد درست خردمند شه گفت اى ساده مرد كه ايزد دو گيتى بدان آفريد در اينجا كنى كشت و كارنوى در اين گردد از حال خود هر چه هست دو پرگار برزد جهان آفرين پلست اين و بر پل ببايد گذشت چو چشمه روان گردد از كوهسار دگر باره پرسيد هندوى پيرنمايد مرا كاتشى تافتست نمايد مرا كاتشى تافتست
پس پرده راز پى چون برد خبرهاى انجام و آغاز را كه ناديده را نيست انديشه جاى چو نيكو ببينى خطا ديده اى خيالش در انديشه بنگاشتم نه آن بود كز وى گرفتم شمار به آنجا توان كردن اين جستجوى كه ملك جهان بر دو قسمت چراست چه بايد جهانى دگر خواستن به آنجا سفر كردن از بهر چيست به اينجا گذشتن چه بايد نخست چنين دان و از دل فروشوى گرد كه آنجا بود گنج و اينجا كليد در آنجا بر كشته را بدروى در آن بر يكى حال بايد نشست در اين آفرينش دران آفرين به دريا بود سيل را بازگشت به درياش بايد گرفتن قرار كه جان چيست در پيكر جان پذيرشرارى از او كالبد يافتست شرارى از او كالبد يافتست