نه چشم بد است آنچنان كارگر چو بيند عجب كاريى در خيال تعجب روانيست در راه او چو نقش حريفى شگفت آيدش گرفتار كن را دهد پيچ پيچ كسى را كه چشمى رسد ناگهان رساننده ى چشم را جوش خون به اين هر دو معنى شناسند و بس سپند از پى آن شد افروخته فسونگر دگرگونه گفتست راز رسد بر فلك دود مشگين سپند دگر باره هندوى رومى پرست كه از نيك و بد مرد اخترسگال ز نقشى كه از كار نايد برون چنين گفتش آن مايه ى ايزدى هر آيينه در نقش اين گنبد است سگالنده ى فال چون قرعه راند نمودار طالع نمايد درست خدائى كه هست آفرينش پناهبه اندازه ى آنكه باشد نياز به اندازه ى آنكه باشد نياز
كه نقش روند است پيش نظر به تأديب چشمش دهد گوشمال نبايد جز او در نظرگاه او دغا باختن در گرفت آيدش بدان تا نگردد گرفتار هيچ دهن دره اش اوفتد در دهان بخارى ز پيشانى آرد برون كه اين چشم زن بود و آن چشم رس كه آفت به آتش شود سوخته كه چون به اسپند آتش آمد فراز فلك خود زره باز دارد گزند درآورد پولاد هندى به دست خبر چون دهد چون زند نقش فال به نيك و به بد چون شود رهنمون كه هرچ آن ز نيكى رسد يا بدى اگر نيك نيكست اگر بد بداست ز طالع تواند همى نقش خواند ز تخمى كه خواهد دران زرع رست چو بيند نيازى در اين عرضه گاهنمايد به ما بودنيهاى راز نمايد به ما بودنيهاى راز