چنين بود تا بود بالا و زير چنان واجب آمد به راى درست چه افزايش و كاهش نو بنو نخستين سبب را در اين تاروپود بدين زيركى جمعى آموزگار ندانيم كز مادر اين راه رنج بگوئيد هر يك به فرهنگ خويش به تقدير و حكم جهان آفرين بيا تا برون آوريم از نهفت چگونه نهادش بنا گر بنا؟ چو شاه اين سخن را سرآغاز كرد ز تاريخ آن كارگاه كهن وليكن نيوشنده را در جوابچنان رفت رخصت به راى درست چنان رفت رخصت به راى درست
بدانسان كه بد گفت بايد دلير كه تركيب اول چه بود از نخست بنا بود پيشينه شد پيشرو بجوئيم از اجرام چرخ كبود نيارد به هم بعد از اين روزگار كرا پاى خواهد فروشد به گنج كه اين كار از آغاز چون بود پيش نخست آسمان كرده شد با زمين كه اول بهار جهان چون شكفت چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟ چنان گنج سربسته را باز كرد فروبست بر فيلسوفان سخن سخن واجب آمد به فكر صوابكارسطو كند پيشوائى نخست كارسطو كند پيشوائى نخست