بيرون آمدن يوسف از زندان و وفات عزيز مصر و تنهايى زليخا
ولى هر كار را بايد كفيلى به دانش غايت آن كار داند به من تفويض كن تدبير اين كار چو شاه از وى بديد اين كارسازى چو شاه از وى بديد اين كارسازى سپه را بنده ى فرمان او كرد به جاى خود به تخت زر نشاندش چو يوسف را خدا داد اين بلندى عزيز مصر را دولت زبون گشت دلش طاقت نياورد اين خلل را زليخا روى در ديوار غم كرد نه از جاه عزيزش خانه آباد فلك كو ديرمهر و زودكين استيكى را بركشد چون خور بر افلاك يكى را بركشد چون خور بر افلاك
كه از دانش بود با وى دليلى چو داند كار را كردن تواند كه نيد ديگرى چون من پديدار به ملك مصر دادش سرفرازى به ملك مصر دادش سرفرازى زمين را عرصه ى ميدان او كرد به صد عزت عزيز مصر خواندش به قدر اين بلندى ارجمندي، لواى حشمت او سرنگون گشت به زودى شد هدف تير اجل را ز بار هجر يوسف پشت خم كرد نه از اندوه يوسف خاطر آزاد درين حرمان سرا كار وى اين استيكى را افكند چون سايه بر خاك يكى را افكند چون سايه بر خاك