به سر بردى در آن ويران، مه و سال تهى از حله هاى اطلس اش دوش به مهر يوسف اش از خاك بستر نرفتى غير يوسف بر زبانش خبرگويان ز يوسف لب ببستند زليخا را ز تنهايى چو جان كاست بدو كردند ني بستى حواله چو كردى از جدايى ناله آغاز چو از هجر آتش اندر وى گرفتى به حسرت بر سر راهش نشستى چو بي يوسف رسيدى خيلى از راه كه اينك در رسيد از راه، يوسف زليخا گفتي از يوسف در اينان به دل زين طنز مپسنديد داغم به هر منزل كه آن دلدار گردد چو يوسف در رسيدى با گروهى بگفتندى كه از يوسف خبر نيست بگفتي در فريب من مكوشيد چو كردى گوش آن حيران مهجورزدى افغان كه من عمرى ست دورم زدى افغان كه من عمرى ست دورم
سرش ز افسر تهي، پايش ز خلخال سبك از دانه هاى گوهرش گوش به از مهد حرير حورگستر نبودى غير او آرام جانش پس زانوى خاموشى نشستند به راه يوسف از نى خانه اى خواست چون موسيقار پر فرياد و ناله جدا برخاستى از هر نى آواز ز آهش شعله اندر نى گرفتى خروشان بر گذرگاهش نشستى به طنزش كودكان كردندى آگاه به رويى رشك مهر و ماه، يوسف نمي يابم نشان، اى نازنينان كه نيد بوى يوسف در دماغم جهان پر نافه ى تاتار گردد كز ايشان در دل افتادى شكوهى درين قوم از قدوم او ار نيست قدوم دوست را از من مپوشيد ز چاووشان، نواى دور شو، دوربه صد محنت درين دورى صبورم به صد محنت درين دورى صبورم