التفات نكردن يوسف به زليخا در كفر و التفات به وى پس از توحيد
چو آن گرد خطا از من فشاندي، چو برگشت از ره، آن بر مصريان شاه كه پاكا، آنكه شه را ساخت بنده به فرق بنده ى مسكين محتاج، چو جا كرد اين سخن در گوش يوسف به حاجب گفت كاين تسبيح خوان را، به خلوت خانه ى خاص من آور كه تا يك شمه از حالش بپرسم كز آن تسبيح چون شور و شغب كرد گرش دردى نه دامنگير باشد، ز غوغاى سپه چون رست يوسف درآمد حاجب از در، كاى يگانه ستاده بر در اينك آن زن پير بگفتا حاجت او را روا كن بگفت او نيست ز آن سان كوته انديش بگفتا رخصت اش ده تا درآيد چو رخصت يافت، همچون ذره رقاص چو گل خندان شد و چون غنچه بشكفت ز بس خنديدنش يوسف عجب كردبگفت آنم كه چون روى تو ديدم بگفت آنم كه چون روى تو ديدم
به من ده باز آنچ از من ستاندي گرفت افغان كنان بازش سرراه ز ذل و عجز كردش سرفكنده نهاد از عز و جاه خسروى تاج برفت از هيبت آن هوش يوسف كه برد از جان من تاب و توان را به جولانگاه اخلاص من آور وز اين ادبار و اقبالش بپرسم عجب ماندم، كه تايرى عجب كرد كلامش را كى اين تاير باشد؟ به خلوتگاه خود بنشست يوسف، به خوى نيك در عالم فسانه كه در ره مركبت را شد عنانگير اگر دردي ش هست آن را دوا كن كه با من باز گويد حاجت خويش حجاب از حال خود، هم خود گشايد درآمد شادمان در خلوت خاص دهان پرخنده يوسف را دعا گفت ز وى نام و نشان وى طلب كردتو را از جمله عالم برگزيدم تو را از جمله عالم برگزيدم