التفات نكردن يوسف به زليخا در كفر و التفات به وى پس از توحيد
جوانى در غمت بر باد دادم گرفتى شاهد ملك اندر آغوش چو يوسف زين سخن دانست كو كيست بگفتا اى زليخا اين چه حال است؟ چو يوسف گفت با وى اى زليخا شراب بيخودى زد از دلش جوش چو باز از بيخودى آمد به خود باز بگفتا كو جوانى و جمالت؟ بگفتا خم چرا شد سرو نازت؟ بگفتا چشم تو بي نور چون است؟ بگفتا كو زر و سيمى كه بودت؟ بگفت از حسن تو هر كس سخن راند سر و زر را نار پاش كردم نماند از سيم و زر چيزى به دستم بگفتا حاجت تو چيست امروز؟ بگفت از حاجت ام آزرده جانى اگر ضامن شوى آن را به سوگند وگر ني، لب ز شرح آن ببندم قسم گفتا به آن كان فتوتكز آتش لاله و ريحان دميدش كز آتش لاله و ريحان دميدش
بدين پيرى كه مي بينى رسيدم مرا يك بارگى كردى فراموش ترحم كرد و بر وى زار بگريست چرا حالت بدين سان در وبال است؟ فتاد از پا زليخا، بي زليخا برفت از لذت آوازش از هوش حكايت كرد يوسف با وى آغاز بگفت از دست شد دور از وصالت بگفت از بار هجر جانگدازت بگفت از بس كه بي تو غرق خون است به فرق آن تاج و ديهيمى كه بودت؟ ز وصفت بر سر من گوهر افشاند به گوهر پاشي اش پاداش كردم كنون دل گنج عشق، اينم كه هستم ضمان حاجت تو كيست امروز؟ نخواهم جز تو حاجت را ضمانى به شرح آن گشايم از زبان، بند غم و درد دگر بر خود پسندم به آن معمار اركان نبوت،لباس حلت از يزدان رسيدش، لباس حلت از يزدان رسيدش،