التفات نكردن يوسف به زليخا در كفر و التفات به وى پس از توحيد
كه هر حاجت كه امروز از تو دانم بگفت اول جمال است و جوانى دگر چشمى كه ديدار تو بينم بجنبانيد لب، يوسف دعا را جمال مرده اش را زندگى داد به جوى رفته باز آورد آبش سپيدى شد ز مشكين مهره اش دور خم از سرو گل اندامش برون رفت جمالش را سر و كارى دگر شد دگر ره يوسف اش گفت اين نكوخوي مرادى نيست گفتا غير ازينم، به روز اندر تماشاى تو باشم فتم در سايه ى سرو بلندت نهم مرهم دل افگار خود را چو يوسف اين تمنا كرد از او گوش نظر بر غيب، بودش انتظارى ميان خواست حيران بود و ناخواست پيام آورد كاى شاه شرفناك كه ما عجز زليخا را چو ديديمدلش از تيغ نوميدى نخستيم دلش از تيغ نوميدى نخستيم
روا سازم به زودي، گر توانم بدان گونه كه خود ديدى و دانى گلى از باغ رخسار تو چينم روان كرد از دو لب آب بقا را رخش را خلعت فرخندگى داد وز آن شد تازه، گلزار شبابش درآمد در سواد نرگسش نور شكنج از نقره ى خامش برون رفت ز عهد پيشتر هم بيشتر شد مراد ديگرت گر هست، برگوي كه در خلوتگه وصلت نشينم به شب رو بر كف پاى تو باشم شكر چينم ز لعل نوشخندت به كام خويش بينم كار خود را زمانى سر به پيش افكند خاموش جواب او نه ني گفت و نه آري كه آواز پر جبريل برخاست سلامت مي رساند ايزد پاك به تو عرض نيازش را شنيديم،به تو بالاى عرشش عقد بستيم به تو بالاى عرشش عقد بستيم