در صفت زيبايى زليخا
ز همزادان هزاران حورزاده نه هرگز بر دلش بارى نشسته نبوده عاشق و معشوق كس را به شب چون نرگس سيراب خفتى بدين سان خرم و دلشاد بودى كه ش از ايام بر گردن چه آيد
كه ش از ايام بر گردن چه آيد
به خدمت روز و شب پيشش ستاده نه يك بارش به پا خارى شكسته نداده ره به خاطر اين هوس را سحر چون غنچه ى خندان شكفتى وز آن غم خاطرش آزاد بودى وز اين شب هاى آبستن چه زايد
وز اين شب هاى آبستن چه زايد