بيدار شدن زليخا از خواب و نهفتن اندوه خود از پرستاران
ز ناله نغمه ى جانكاه برداشت كه اى پاكيزه گوهر از چه كاني؟ دلم بردى و نام خود نگفتى نمي دانم كه نامت از كه پرسم اگر شاهي، تو را آخر چه نام است؟ مبادا هيچ كس چون من گرفتار كنون دارم من در خواب مانده گلى بودم ز گلزار جوانى به يك عشوه مرا بر باد دادى همه شب تا سحرگه كارش اين بود چو شب بگذشت، دفع هر گمان را به بالين رونق از گلبرگ تر دادشب و روزش بدين آيين گذشتى شب و روزش بدين آيين گذشتى
به زير و بم فغان و آه برداشت كه از تو دارم اين گوهرفشانى نشانى از مقام خود نگفتى كجا آيم مقامت از كه پرسم وگر ماهي، تو را منزل كدام است؟ كه نى دل دارم اندر بر نه دلدار دلى از آتشت در تاب مانده تر و تازه چو آب زندگانى هزارم خار در بستر نهادي شكايت با خيال يارش اين بود بشست از گريه چشم خون فشان را به بستر جان ز سرو سيمبر دادسر مويى ازين آيين نگشتى سر مويى ازين آيين نگشتى