تنى كز شور و شر باشد سرشته دگر گفتا كه اين خوابي ست ناراست دگر گفتا كه هستى دانش انديش بگفتا كار اگر بودى به دستم، مرا تدبير كار از دست رفته ست مرا نقشى نشسته در دل تنگ چو دايه ديدش اندر عشق، محكم نهانى رفت و حالش با پدر گفتولى چون بود عاجز دست تدبير ولى چون بود عاجز دست تدبير
معاذ الله كز او زايد فرشته كه كج با كج گرايد، راست با راست برون كن اين محال از خاطر خويش كى اين بار گران دادى شكست ام؟ عنان اختيار از دست رفته ست كه بس محكمترست از نقش در سنگ فروبست از نصيحت گويي اش دم پدر ز آن قصه مشكل بر آشفتحوالت كرد كارش را به تقدير حوالت كرد كارش را به تقدير