زليخا چون بديد آن مهربانى سرى مست از خيال خواب برخاست به دل اندوه او انبوه تر شد زمان عقل بيرون رفت اش از دست همى زد همچو غنچه جيب جان، چاك گهى از مهر رويش روى مي كند پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه، به تدبيرش به هر راهى دويدند بفرمودند بيجان مارى از زر به سيمين ساقش آن مار گهرسنج چو زرين مار زير دامنش خفت مرا پاى دل اندر عشق بندست سبك دستى چرخ عمرفرساى به اين بند گران پا بستن ام چيست؟ به پاى دلبرى زنجير بايد اگر يارى دهد بخت بلندم ببينم روى او چندان كه خواهم گهى در گريه گه در خنده مي شدهمى شد هر دم از حالى به حالى همى شد هر دم از حالى به حالى
ز لعل او شنيد آن نكته دانى جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست به گردون دودش از اندوه برشد ز بند پند و قيد مصلحت رست چو لاله خون دل مي ريخت بر خاك گهى بر ياد زلفش موى مي كند دواجو شد ز دانايان درگاه به از زنجير تدبيرى نديدند كه باشد مهره دار از لعل و گوهر درآمد حلقه زن چون مار بر گنج ز ديده مهره مي باريد و مي گفت همان بندم ازين عالم پسندست بدين بندم چرا سازد گران، پاي؟ بدين تيغ جفا دل خستن ام چيست؟ كه در يك لحظه هوش از من ربايد بدين زنجير زر پايش ببندم بدو روشن شود روز سياهم گهى مي مرد و گاهى زنده مي شدبدين سان بود حالش تا به سالى بدين سان بود حالش تا به سالى