كنيزان را ز هر سو داد آواز پدر را مژده ى دولت رسانيد كه آمد عقل و دانش سوى من باز بيا بردار بند زر ز سيم ام پدر را چون رسيد اين مژده در گوش به رسم عاشق اول ترك خود كرد دهان بگشاد آن مار دو سر را پرستاران به پايش سر نهادند پري رويان ز هر جا جمع گشتند به همزادان چو در مجلس نشستى سر درج حكايت باز كردى حدي مصريان كردى سرانجام چو اين نامش گرفتى بر زبان جاى ز ابر ديده سيل خون فشاندىبه روز و شب همه اين بود كارش به روز و شب همه اين بود كارش
كه اى با من درين اندوه دمساز دلش را ز آتش محنت رهانيد روان شد آب رفته ى جوى من باز كه نبود از جنون من بعد، بيم ام به استقبال آن رفت از سرش هوش وز آن پس ره سوى آن سرو قد كرد رهاند از بند زر آن سيمبر را به زير پاش تخت زر نهادند همه پروانه ى آن شمع گشتند چو طوطى لعل او شكر شكستى ز هر شهرى سخن آغاز كردى كه تا بردى عزيز مصر را نام درافتادى به سان سايه از پاى نواى ناله بر گردون رساندىسخن از يار راندى وز ديارش سخن از يار راندى وز ديارش