ز ديدار پدر نوميد برخاست به نوك ديده مرواريد مي سفت مرا اى كاشكى مادر نمي زاد كي ام من، وز وجود من چه خيزد؟ به صد افغان و درد آن روز تا شب سرشك از ديده ى غمناك مي ريخت پدر چون ديد شوق و بيقراريش رسولان را به خلعت هاى شاهى كه هست از بهر اين فرزانه فرزند بود روشن بر دانش پرستانرسولان ز آن تمنا درگذشتند رسولان ز آن تمنا درگذشتند
ز غم لرزان چو شاخ بيد برخاست ز دل خونابه مي باريد و مي گفت وگر مي زاد كس شيرم نمي داد وز ين بود و نبود من چه خيزد؟ درونى غنچه وار، از خون لبالب به دست غصه بر سر خاك مي ريخت ز سوداى عزيز مصر زاري ش اجازت داد، پر، از عذرخواهى زبانم با عزيز مصر در بند كه باشد دست، دست پيش دستانز پيشش باد در كف بازگشتند ز پيشش باد در كف بازگشتند