بدان اميدم اكنون زنده مانده به نورى كز جمالت بر دلم تافت ز شوقت گرچه خونبارست چشمم تويى از هر دو عالم آرزويم سحر كردى بدين گفتار شب را چو باد صبح جستن كردى آغاز چه گفتي؟ گفتي اى باد سحرخيز به معشوقان برى پيغام عاشق ز دلداران نوازش نامه آرى كس از من در جهان غم ديده تر نيست دلم بيمار شد دلداري ام كن به هر شهرى خبر پرس از مه من گذار افكن به هر باغ و بهاري بود بر طرف جويى زين تك و پوى ز وقت صبح، تا خورشيد تابان دلى پردرد، چشمى خون فشان داشت چو شد خورشيد، شمع مجلس روز پرستاران به پيشش صف كشيدند به آن صافي دلان پاك سينهبه هر روز و شبى اين بود حالش به هر روز و شبى اين بود حالش
ز دامن گرد نوميدى فشانده يقين دانم كه آخر خواهم ات يافت به سوى شش جهت چارست چشمم تو را چون يافتم، از خود چه جويم؟ نبستى زين سخن تا روز لب را بر آيين دگر دادى سخن ساز شميم مشك در جيب سمن بيز، بدين جنبش دهى آرام عاشق كنى غم ديدگان را غم گسارى ز داغ هجر ماتم ديده تر نيست غمم بسيار شد غمخواري ام كن به هر تختى نشان جو از شه من قدم نه بر لب هر جويباري به چشم آيد تو را آن سرو دلجوي به جولانگاه روز آمد شتابان به باد صبحدم اين داستان داشت زليخا همچو حور مجلس افروز رفيقان با جمالش آرميدند به جاى آورد رسم و راه دينهبدين آيين گذشتى ماه و سالش بدين آيين گذشتى ماه و سالش