خواب ديدن يوسف كه آفتاب و ماه و يازده ستاره او را سجده مي برند
پدر را ما خريداريم، نى او اگر روزست، در صحرا شبانيم بجز حيلت گرى از وى چه ديده ست چو با ما بر سر غمخوارگى نيست به قصد چاره سازى عهد بستند يكى گفتاو ز حسرت خون ما ريخت يكى گفت اين به بيديني ست راهى همان به كه افكنيم اش از پدر دور چو يك چند اندر آن آرام گيرد دگر يك گفت قتل ديگرست اين صواب آنست كاندر دور و نزديك ز صدر عزت و جاه افكنيم اش بود كنجا نشيند كاروانى به چاه اندر كسى دلوى گذارد به فرزندي ش گيرد يا غلامى ز غور چاه مكر خود نه آگاهوز آن پس رو به كار خود نهادند وز آن پس رو به كار خود نهادند
پدر را ما هواداريم، نى او وگر شب، خانه اش را پاسبانيم كه ش اين سان بر سر ما برگزيده ست دواى او بجز آوارگى نيست به عزم مشورت يك جا نشستند به خون ريزي ش بايد حيله انگيخت كه انديشيم قتل بيگناهى به هايل وادي اى محروم و مهجور به مرگ خويشتن بي شك بميرد چه جاى قتل؟ از آن هم بدترست اين طلب داريم چاهى غور و تاريك به صد خوارى در آن چاه افكنيم اش برآسايد در آن منزل زمانى به جاى آب از آن چاهش برآرد كند در بردن وى تيزگامي همه بي ريسمان رفتند در چاهبه فردا وعده ى آن كار دادند به فردا وعده ى آن كار دادند