بيرون آوردن كاروانيان يوسف را از چاه و بردن به مصر
به شاه از حسن يوسف شمه اى گفت اشارت كرد كز خوبان هزاران همه زرين كله بنهاده بر سر چو گل از گلشن خوبى بچينند كه چون آرند يوسف را به بازار كشند اينان بدين شكل و شمايل شود گر خود بود مهر جهان گرد به چارم روز موعد، يوسف خور به حكم مالك، آن خورشيد تابان قباى نيلگون بسته به تعجيل به جاى نيل، من بودى ، چه بودي؟ چو گرد از روى و چرك از تن فروشست ز مفرش دار مالك پيرهن خواست كشيد آنگه به بر ديباى زركش فرو آويخت زلفين دلاويز بدان خوبي ش در هودج نشاندند نمود از قصر بيرون تختگاهى به پيشش خيل خوبان صف كشيده قضا را بود ابرى تيره آن روزچو يوسف برج هودج را بپرداخت چو يوسف برج هودج را بپرداخت
به غيرت ساخت جان شاه را جفت به دارالملك خوبى شهرياران همه زركش قبا پوشيده در بر، ز گلرويان مصرى برگزينند كنندش عرض بر چشم خريدار، به دعوى داري اش صف در مقابل ازين آتش رخان بازار او سرد چو زد از ساحل نيل فلك سر به سوى نيل حالى شد شتابان چو سيمين سروى آمد بر لب نيل ز پابوسش من آسودي، چه بودي؟ چو سروى از كنار نيل بررست به جلباب سمن، گل را بياراست به چندين نقش هاى خوش منقش هواى مصر راز آن شد عنبرآميز به قصد قصر شه مركب براندند كه شاه آنجا كشيدى رخت، گاهى پى ديدار يوسف آرميده گرفته آفتاب عالم افروزچو خور بر چشم مردم پرتو انداخت چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت