بگفتارو سوى شاه جهاندار بگو بر دل جز اين بندى ندارم سرافرازى فزا زين احترام ام به برجم اختر تابنده باشد چو شاه اين نكته ى سنجيده بشنيد اجازت داد حالى تا خريدش به سوى خانه بردش خرم و شاد كه بودم خفته اى بر بستر مرگ درآمد ناگهان خضر از در من بحمد الله كه دولت ياري ام كردجمادى چند دادم جان خريدم جمادى چند دادم جان خريدم
حق خدمتگزارى را به جاى آر كه پيش ديده، فرزندى ندارم كه آيد زير فرمان، اين غلام ام مرا فرزند و شه را بنده باشد ز بذل التماسش سر نپيچيد ز مهر دل به فرزندى گزيدش زليخا شد ز بند محنت آزاد خليده در رگ جان نشتر مرگ به آب زندگى شد ياور من زمانه ترك جان آزاري ام كردبناميزد عجب ارزان خريدم بناميزد عجب ارزان خريدم