مطالبه كردن زليخا وصال يوسف را و استغنا نمودن يوسف از وي
كه اى كارت به رسوايى كشيده تو شاهى بر سرير سرفرازى عجب تر آنكه از عجبى كه دارد زنان مصر اگر دانند حالت همى گفت اين، وليكن آن يگانه كه ش از خاطر توانستى برون كرد زليخا را چو دايه آنچنان ديد كه اى چشمم به ديدار تو روشن دلت پر رنج و جانت پر ملال است تو را آرام جان پيوسته در پيش، در آن وقتى كه از وى دور بودي، كنون در عين وصلي، سوختن چيست؟ به رويش خرم و دلشاد مي باش زليخا چون شنيد اينها ز دايه ز ابر ديده خون دل فروريخت بگفت اى مهربان مادر همانا نمي دانى كه من بر دل چه دارم ز من دورى نباشد هيچ گاه اش چو رويم شمع خوبى برفروزدبدين انديشه آزارش نجويم، بدين انديشه آزارش نجويم،
ز سوداى غلام زرخريده چرا با بنده ى خود عشق بازي؟ به وصل چون تويى سر در نيارد رسانند از ملامت صد ملال ات نه ز آن سان در دل او داشت خانه، بدين افسانه دردش را فسون كرد ز ديده اشك ريزان حال پرسيد دلم از ژس رخسار تو گلشن نمي دانم تو را اكنون چه حال است چه مي سوزى ز بي آرامى خويش؟ اگر مي سوختي، معذور بودى به داغش شمع جان افروختن چيست؟ ز غم هاى جهان آزاد مي باش سرشكش را دل از خون داد مايه به پيشش قصه ى مشكل فروريخت نه اى چندان به سر كار، دانا وز آن جان جهان حاصل چه دارم ولى نبود به من هرگز نگاهش دو چشم خود به پشت پاى دوزدكه پشت پاش به باشد ز رويم كه پشت پاش به باشد ز رويم