مطالبه كردن زليخا وصال يوسف را و استغنا نمودن يوسف از وي
چو بگشايم بدو چشم جهان بين بر آن چين سرزنش از من روا نيست به رشكم ز آستين او كه پيوست چو دايه اين سخن بشنيد، بگريست فراقى كافتد از دوران، ضرورى غم هجران همين يك سختى آرد زليخا با غمى با اين درازى بگفت اى از تو صد ياري م بوده قدم از تارك من كن به سويش كه اى سركش نهال نازپرورد عروس دهر تا در زادن افتاد كمال حسن تو حد بشر نيست زليخا گرچه زيبا دلربايي ست، ز طفلى داغ، تو بر سينه دارد به ملك خود سه بارت ديده در خواب كنون هم گشته زين سودا چو مويى چه كم گردد ز جاه چون تو شاهى چو يوسف اين فسون از دايه بشنود به دايه گفت كاى دانا به هر راززليخا را غلام زر خريدم زليخا را غلام زر خريدم
به پيشانى نمايد صورت چين كه از وى هر چه مي آيد خطا نيست به دستان يافته بر ساعدش، دست كه با حالى چنين، مشكل توان زيست به از وصلى بدين تلخى و شورى چنين وصلى دو صد بدبختى آرد چو ديد از دايه رحم چاره سازى به هر كارى هواداري م بوده زبان من شو و از من بگوي اش رخت را از لطافت ناز پرورد ز تو پاكيزه تر فرزند كم زاد پرى از خوبى تو بهره ور نيست فتاده در كمندت مبتلايي ست ز سودايت غم ديرينه دارد وز آن عمري ست مانده در تب و تاب ندارد جز تو در دل آرزويى اگر گاهى كنى سويش نگاهي؟ به پاسخ لعل گوهربار بگشود مشو بهر فريب من فسون سازبسا از وى عنايت ها كه ديدم بسا از وى عنايت ها كه ديدم