به ترك صحبتش گفتن رضا داد صد از زيبا كنيزان سمن بر چو سرو ناز قائم ساخت آنجا بدو گفت اى سر من پايمالت كنيزان را وصيت كرد بسيار به جان در خدمت يوسف بكوشيد ولى از هر كه گردد بهره بردار همى زد گوييا چون ناشكيبى كه را افتد پسند وى از آن خيل نشاند خويش را پنهان به جايش چو يوسف را فراز تخت بنشانددل و جان پيش يار خويش بگذاشت دل و جان پيش يار خويش بگذاشت
به خدمت سوى آن باغش فرستاد همه دوشيزه و پاكيزه گوهر، پى خدمت ملازم ساخت آنجا تمتع زين بتان كردم حلالت كه اى نوشين لبان، زنهار زنهار اگر زهر آيد از دستش، بنوشيد مرا بايد كند اول خبردار به لوح آرزو نقش فريبى به وقت خواب سوى او كند ميل خورد بر از نهال دلربايش نار جان و دل در پايش افشاندبه تن راه ديار خويش برداشت به تن راه ديار خويش برداشت